گل محمد


 

صد بار گفتم پلو نخور ننه
گل محمد

ور دور کوهها توی مخار ننه
گل محمد

کو جرق و جرق شمشيرت، ننه گل محمد

کو درق و درق هفت تيرت، ننه گل محمد

کليدر در اصل نام کوهپايه اي در شرق نيشابور است و نيز نام رماني که توسط محمود دولت آبادي به نگارش در آمده است. داستان در مورد زندگي و سرگذشت خانواده اي از عشاير کرد خراسان(کرمانج) است به نام خانوار کلميشي که از کردهاي تيره ميشکالي هستند.قهرمان داستان جوانمردي است به نام گل محمد که فرزند دوم خانوار و داراي شخصيتي بلند پرواز و جسور. ..

.......... دو نفر امنيه براي دريافت ماليات به محله کلميشي ها مراجعه مي کنند. يکي از آنها به زيور زن اول گل محمد نظر سوء دارد و اين مساله به گوش گل محمد مي رسد، از طرفي هم گل محمد در اين گمان است که ماليات بهانه اي است تا او را براي قتلي که در جريان درگيري مرتکب شده دستگير کنند، بنابراين شبانه دو مامور را نيز کشته و سر به نيست مي کند و اين شروع درگيري گل محمد با دولت و ياغي شدن اوست و ادامه داستان.

چنان که از داستان بر مي آيد گل محمد داراي شخصيتي بلند پرواز است و در قالب يک روستايي يا عشاير ساده که چوپان يا کشاورزي ساده است نمي گنجد. او مرد جنگ و ميدان است، مرد فشنگ و دود باروت، مرد سواري و اسب و کوه و کمين

داستان چنين آغاز مي شود:

اهل خراسان مردم کرد بسيار ديده اند. بسا که اين دو قوم با يکديگر در برخورد بوده اند، خوشايند و نا خوشايند. اما اينکه چرا چنين چشم هاشان به مارال خيره مانده بود، خود هم نمي دانستند. مارال دختر کرد دهنه اسب سياهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهاي بلند، خوددار و آرام رو به نظميه مي رفت. گونه هايش برافروخته بودند. پولکهاي کهنه برنجي از کناره هاي چارقدش به روي پيشاني و چهره گرد و گر گرفته اش ريخته بودند و با هر قدم پولک ها به نرمي دور گونه ها و ابروهايش پر مي زدند. بالهاي چارقد مارال رويشان را پوشانده بود و سينه ها در هر تکان بي تابانه موج مي زدند و شليته بلندش با هر گام نيم چرخي به دور ساقهاي پوشيده در جورابش مي زد.چشمهايش به پيش رويش دوخته شده و نگاهش را از فراز سر گذرندگان به پيشاپيش پرواز داده و لبهاي چون قندش را بر هم چفت کرده بود و چنان گام از گام بر ميداشت که تو پنداري پهلوانيست به سرفرازي از نبرد بازگشته. هم اسب سياهش(قره آت) چنان گردن گرفته و سينه پيش داده و غراب سم بر سنگفرش خيابام مي خواباند که انگار بر زمين منت مي گذاشت و به انچه دورش بود فخر مي فروخت.

مارال که دختر عبدوس دايي بزرگ گل محمد است در ادامه داستان به همسري گل محمد در مي آيد و بايد گفت که چنين زني را چنين مردي شايسته است.

کتاب پر است از توصيفاتي بسيار لطيف گويي که انسان تک تک صحنه ها را مانند يک فيلم سينمايي به مشاهده نشسته است.

دولت آبادي در اين داستان نظام رعيت اربابي حاکم بر جامعه آن روزگار را تشريح مي کند و آن را مورد انتقاد شديد قرار مي دهد.نظامي که در آن ارباب رعيت را هميشه بدهکار خود قرار مي دهد و در مقابل يک کيسه آرد گندم که قوت زمستان خانوارش است او را به استثمار مي کشد و به اين ترتيب است که رعيت جماعت از خود بيگانه شده است. تابع ظلم شده است. مانند گوسفند زبان بسته شده است. هم نوعش را که جلوي رويش سر مي برند و او فقط مي نگرد و هيچ، جرات ابراز نظر و مخالفت را که ندارد هيچ حتي بلد نيست که چگونه معترض شود و اصلا اعتراض يعني چه؟

پدر گل محمد که بزرگ خانوار است و کلميشي نام دارد گل محمدش را که باد غرور جواني به سر دارد و از وضعيت فقر موجود گلايه مي کند چنين نصيحت مي کند:

تو خيال مي کني چرا ما در اينجا ماندگار شده ايم؟ما را يا تبعيد کرده اند يا براي جنگ با افغان ها، ترکمن ها و تاتارها به اين سر مملکت کشانده اند. ما همه شمشير و سپر اين سرزمين بوده ايم، سينه ما آشناي گلوله بوده اما تا همان وقتي به کار بوده ايم که جانمان را بدهيم و خونمان را نثار کنيم، بعدش که حکومت سوار مي شده ديگر ما فراموش مي شده ايم و بايد به جنگ با خودمان و مشکلاتمان بر مي گشته ايم. کار امروز و ديروز نيست ما در رکاب نادر شمشير زده ايم، همپايش تا هندوستان تازانده ايم. چه مي دانم چند صد سال پيش که شاه عباس ما را از جا کند و به اينجا ها کشانيد يکيش هم اين بود که با سينه مردهاي ما جلوي تاتارها بارويي بکشد. از دم توپهاي عثماني ما را برداشت و آورد دم لبه شمشير تاتارها جا داد. هميشه جان فدا بوده ايم ما، شمشير حمله هميشه اول سينه ما را مي شکافته اما بار که بار مي شده هر کس مي رفته مي نشسته بالاي تخت خودش و ما مي مانديم با اين چهار تا بز و بيابان هاي بي بار، ابرهاي خشک و اربابهايي که هر کدامشان مثل افعي روي زمين چپاولي خودشان چمبر زده اندتا به قيمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگيرند، اما تو که هنوز جواني و نمي خواهي به گوش بگيري که ما هميشه بار شکم اين مملکت بوده ايم.

پايان داستان پاياني تلخ است. با حيله و ناجوانمردي گل محمد و اطرافيان نزديکش را به قتلگاه مي کشانند و سلاخي مي کنند. اين ماجرا که در حوالي سالهاي 1325 تا 1327 خورشيدي در منطقه خراسان اتفاق افتاده است.


 

 خاطره کشته شدن گل محمد و اطرافيانش هنوز هم در اذهان مردم هست. چه بسيار زناني که از زبان مادر گل محمد (بلقيس) شعرهايي را موقع ريسيدن پشم و پنبه، دروي گندم يا لالايي براي فرزندانشان زير لب زمزمه مي کنند.

کو جرق و جرق شمشيرت، ننه گل محمد

کو درق و درق هفت تيرت، ننه گل محمد

کو اجاقت، کو اتاقت، ننه گل محمد

کو براراي قلچماقت، ننه گل محمد

او تخم مرغاي لاي نونت، ننه گل محمد

آخر نرفت نوش جونت، ننه گل محمد

قد بلندت شوه رفت، ننه گل محمد

زن قشنگت بيوه رفت، ننه گل محمد

فشنگ دبند قطار قطار، ننه گل محمد

وخ بار به جنگ سبزوار، ننه گل محمد

الهي بميره قاتلت، ننه گل محمد

خنک رو دل مادرت، ننه گل محمد


 


 

یاد و خاطرش گرامی باد

فرزندان آرش

0 نظرات:

» نظر شما؟